Monarchy part : 5
شوالیه شروع به گفتن به اعلیحضرت درباره روستا می کند
_ شما به دستور من عمل کردید؟ مگه من به شما دستور ندادم که اونجا رو بسوزانید؟!
پادشاه با لحنی پرخاشگرانه حرفش را قطع میکند
شوالیه با لحنی متهم کننده میگوید
& آقا، این زن بود! او زندگی خود را با ما عوض کرد تا به روستا ببخشیم
_ یعنی می خواهی به من بگی که یک دختر روستای جانش رو داد تا به من خدمت کنه تا من از دهکده اش بگذرم؟
شاه با کنجکاوی پرسید میشنوم
& بله، علایحضرت
می شنوم که پادشاه از روی صندلی بلند میشه و به سمت من میاد کفش هایش را میبینم که وارد خط دید من میشن. رایحه قوی او از چوب سدر حواس من رو پرت میکنه. از نگاه کردن به او امتناع می کنم او هاله ای تاریک و ترسناک از خود بیرون می دهد. چشمانم از این فکر که من مانند مرد قبل قرار اعدام بشم شروع به پر شدن از اشک میشه
با صدایی عمیق دستور میده
_ به من نگاه کن
امتناع می کنم او دوباره دستور می دهد این بار بدبینانه تر
_ به من نگاه کن
صدایش از دیوارها بلند میشود و در اتاق طنین انداز می شود. از این لحن تکون میخورم اما باز هم قبول نمیکنم. بعد ناگهان چانه ام را بالا آورد چشمانم با چشمان آبی سرد او برخورد می کند به نظر می رسد که چشمان او برای لحظه ای نرم می شوند سپس به سرعت به حالت سرد خود برمیگردد
زیر لب چیزی زمزمه کرد که من متوجه نمیشوم چانه ام را رها می کند و به اطراف میرود و با چشمانش مرا اسکن می کند
_ من با تو چه کار کنم؟
با خودش غر میزند بعد از چند لحظه او دوباره روبروی من است. پوزخندی میزند
_ من تو را خدمتکار شخصی خودم میکنم
& اعلیحضرت، آیا کاملاً مطمئن هستید که میخواهید این روستای را خدمتکار کنید؟
شوالیه سؤال او را مداخله می کند.
_ فرانچسکو بدانید جای شما کجاست شاه غرغر میکند
فرانچسکو با لکنت گفت
& بله سرورم دیگر تکرار نمی شود
_ مواظب باش که اینطور نیست
پادشاه کسی را صدا میکند
_ اگنزیا
زن جوانی با سر خمیده به سمت او میرود
@ بله، سرورم؟ به او سلام میکند
_ او را ببر تا لباس بپوشد دوباره چشمانش مرا اسکن می کند. لباس مناسب و به او بدید که کجا کار خواهد کرد
زن جوان سرش را تکان میدهد و به من دستور می دهد که به دنبال او از اتاق خارج شوم
در حالی که از خانه بیرون می روم احساس میکنم که به من نگاه میکند کمی سرم را برمیگردانم تا شاه را ببینم که با برق در چشمانش به من خیره شده است. قیافه ای بود که با آن ناآشنا بودم اما این نگاهی بود که برای همیشه در مغز من حک می شود
های گایز اینم از پارت جدید امیدوارم که خوشتون اومده بیاد و مشکلی با کتابی بودن رمان نداشته باشید
حمایت یادتون نره
_ شما به دستور من عمل کردید؟ مگه من به شما دستور ندادم که اونجا رو بسوزانید؟!
پادشاه با لحنی پرخاشگرانه حرفش را قطع میکند
شوالیه با لحنی متهم کننده میگوید
& آقا، این زن بود! او زندگی خود را با ما عوض کرد تا به روستا ببخشیم
_ یعنی می خواهی به من بگی که یک دختر روستای جانش رو داد تا به من خدمت کنه تا من از دهکده اش بگذرم؟
شاه با کنجکاوی پرسید میشنوم
& بله، علایحضرت
می شنوم که پادشاه از روی صندلی بلند میشه و به سمت من میاد کفش هایش را میبینم که وارد خط دید من میشن. رایحه قوی او از چوب سدر حواس من رو پرت میکنه. از نگاه کردن به او امتناع می کنم او هاله ای تاریک و ترسناک از خود بیرون می دهد. چشمانم از این فکر که من مانند مرد قبل قرار اعدام بشم شروع به پر شدن از اشک میشه
با صدایی عمیق دستور میده
_ به من نگاه کن
امتناع می کنم او دوباره دستور می دهد این بار بدبینانه تر
_ به من نگاه کن
صدایش از دیوارها بلند میشود و در اتاق طنین انداز می شود. از این لحن تکون میخورم اما باز هم قبول نمیکنم. بعد ناگهان چانه ام را بالا آورد چشمانم با چشمان آبی سرد او برخورد می کند به نظر می رسد که چشمان او برای لحظه ای نرم می شوند سپس به سرعت به حالت سرد خود برمیگردد
زیر لب چیزی زمزمه کرد که من متوجه نمیشوم چانه ام را رها می کند و به اطراف میرود و با چشمانش مرا اسکن می کند
_ من با تو چه کار کنم؟
با خودش غر میزند بعد از چند لحظه او دوباره روبروی من است. پوزخندی میزند
_ من تو را خدمتکار شخصی خودم میکنم
& اعلیحضرت، آیا کاملاً مطمئن هستید که میخواهید این روستای را خدمتکار کنید؟
شوالیه سؤال او را مداخله می کند.
_ فرانچسکو بدانید جای شما کجاست شاه غرغر میکند
فرانچسکو با لکنت گفت
& بله سرورم دیگر تکرار نمی شود
_ مواظب باش که اینطور نیست
پادشاه کسی را صدا میکند
_ اگنزیا
زن جوانی با سر خمیده به سمت او میرود
@ بله، سرورم؟ به او سلام میکند
_ او را ببر تا لباس بپوشد دوباره چشمانش مرا اسکن می کند. لباس مناسب و به او بدید که کجا کار خواهد کرد
زن جوان سرش را تکان میدهد و به من دستور می دهد که به دنبال او از اتاق خارج شوم
در حالی که از خانه بیرون می روم احساس میکنم که به من نگاه میکند کمی سرم را برمیگردانم تا شاه را ببینم که با برق در چشمانش به من خیره شده است. قیافه ای بود که با آن ناآشنا بودم اما این نگاهی بود که برای همیشه در مغز من حک می شود
های گایز اینم از پارت جدید امیدوارم که خوشتون اومده بیاد و مشکلی با کتابی بودن رمان نداشته باشید
حمایت یادتون نره
- ۱۷.۳k
- ۰۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط